ماجرای ضحاک
ماردوش
تو این را
دروغ و فسانه مدان به یک سان
رَوِشنِ زمانه مدان
از او هر چه
اندر خورد با خرد دگر با رهِ رمز
معنی برد
مرحوم سعیدی سیرجانی در اوایل دهه هفتاد ماجرای
"ضحاک ماردوش" را به رشته تحریر درآورد اما این کتاب جزو کتب
ممنوعه قرار گرفته و وی به زندان افتاد و سرانجام توسط سعید امامی به قتل رسید.
مرحوم سیرجانی در مقدمه کتابش می نویسد: ایرانیان در دوران سلطه بنی امیه ، از
عمال فرومایه و بی فرهنگ آنان تحقیر و تجاوز فراوان دیده اند. تعصب نژادی فرزندان
ابوسفیان ، ملت آزاده و نژاده ایران را به عکس العمل واداشته است. گروهی بر اثر
خشم و نفرت ، با همه مظاهر عرب به دشمنی برخاسته اند و با قضاوتی زاییده غضب ، دین
مقدس اسلام را نیز متعلق به عربان شمرده و کمر به محو آن بسته اند. و گروهی دیگر
نیز حساب دین جهانی اسلام و رسالت پیغامبر گرامی را از قوم عرب جدا کرده و در عین
اعتقاد به شریعت اسلام و حقانیتش ، به نبرد با نفوذ سیطره جویانه اعراب برخاسته
اند... در مقابل این مکتب تعصب آلودِ (عمریان و امویان)، تفکر آل علی قرار دارد و
شیعیان و دوستدارانشان ، که فضیلت را منحصر به تقوا می دانند و ایرانی و تازی در
نظرشان یکسانند. پیداست که از این دو شیوه تفکر ، کدامین مورد پسند ایرانیان قرار
می گیرد و ملت ایران زیر کدامین عَلَم گرد می آیند تا ریشه این نژادپرستی منحوس را
از جهان اسلام براندازند. داستان قیام ابومسلم و انتقال حکومت از بنی امیه و بنی
مروان به خاندان عباسی حاصل برخورد این دو شیوه تفکر است و شکوه خلافت عباسی در
دوران هارون و مأمون ، نتیجه مستقیم دخالت ایرانیان آزاده در حکومت بغداد... امیر
نصر (سامانی) برای نجات از سلطه خلفای عباسی –که گرچه با دست قلم شده سرداران
ایرانی به حکومت رسیده اند اما به حکم تعصب جاهلی از ایرانیان نفرت دارند- قد علم می
کند و با فاطمیان مصر پیغامی رد و بدل... و حاصل این طرز حکومت و این آزادی اندیشه
و بیان ، هجوم متفکران است بدان سرزمین و رواج مجالس بحث علمی و فلسفی و فقهی...
در چونین حال و هوایی است که از یک سو داعیان خلفای فاطمی مصر راهی سرزمین خراسان
می شوند و از گوشه ای دیگر شیعیان اهل بیت مردم را به خردگرایی و اجتهاد می خوانند
و از سویی دیگر قرمطیان و معتزله مجال بحث و تحقیق پیدا می کنند و از برکت
آزادمنشی امیر نصر سامانی و عطش ملت ایران برای یافتن حقیقت بازار بحث های علمی و
عقیدتی گرم می شود... مسلمانان واقعی از این رواج بحث و مناظره شور و حالی دارند
که می دانند دیانتشان بر حق است و هیچ عقیده حقی از ظهور معارضان و سؤالگران
پروایی ندارد. چه بهتر که مباحث مدعیان مطرح شود و اینان با دلایل عقلی – و نه
چماق تکفیر و تحکم- اهل شک و تحقیق را مجاب کنند و ایمان خلایق با شنیدن شرح
مناظرات اصحاب مذاهب قوی تر گردد. مگر روزگاری که در دربار مأمون عباسی مجالس
مناظره تشکیل می شد و اسقف های عیسوی و کَهَنه یهود و اصحاب ادیان مختلف در اوج
امنیت و آزادی با فرزند گرامی پیغامبر اسلام حضرت علی بن موسی الرضا به بحث می
نشستند و بی هیچ ترس تکفیر و تعزیری دیانت اسلام و احکام شریعتش را مورد سؤال و
ایراد قرار می دادند و پاسخ می شنیدند ، ایمان اهالی بغداد و خراسان متزلزل شد که
اکنون مردم سمرقند و بخارا از طرح مباحث دینی واهمه داشته باشند. هیچ مکتب حقی
از سؤال و اعتراض مخالفان پروایی نداشته است. اما به خاطر داشته باشیم که از عهد
پیغامبر گرامی سیصد سال فاصله گرفته ایم و قرنهاست که جماعتی ریاست طلب در پناه
نام اسلام بر مسند قدرت نشسته اند و با عنوان جانشینی پیغامبر ، فرزندان گرامی اش
را یا در برهوت کربلا به خاک و خون کشیده اند یا در سیاهچال های بغداد به کُند و
زنجیر... دستگاه خلافت عباسی که چند صباحی از برکت وجود فرخنده علی بن موسی
الرضا و با کوشش ایرانیان به آزادگی رو کرده بود ، اینک به عصبیت عربی بازگشته است
و با نفوذ غلامان بی فرهنگ تورانی (ترکمان) می خواهد با خشونت و توطئه و سرکوب ،
قلمرو اسلام را تبدیل به دیار مردگان کند و ریشه هر فکر و بحث و استدلالی را در
ذهن مردم بخشکاند تا از برکت جهل مرکب ، امتی مطیع و فرمان پذیر داشته باشد و این
خاصیت هر نظام خودکامه سرکوبگری است. بی خبری مردم از حیثیت انسانی خویش ، ضامن
دوام حکومت فساد است و چون و چرای اهل تفکر ، آفت قدرتهای نامشروع. به همین دلیل
همه قدرتمندان مردم فریب از هر ذهن پرسشگری نفرت دارند و با همه نیروی جهنمی شان
به جنگ آدمیزاده ای بر می خیزند که بخواهد اعمال فسادانگیزشان را زیر سؤال برد و
فرومایگانی که با سودای کسب مال و منصبی زیر عَلَم جبار ستمگر سینه می زنند با هر
چماقی که به دستشان آید بر فرقی می کوبند که با سؤالی سنجیده در برابرشان قرار
گیرد. این به نام اسلام بر مسند نشستگان با هیچ قیمتی نمی خواهند به مردم مجال بحث
و تفکر دهند زیرا می دانند اگر خلایق با روح اسلام آشنا شوند و واقعیت تعالیم این
شریعت گرامی را دریابند ، ارکان قدرت ایشان متزلزل خواهد شد و دیگر نخواهند توانست
به نام شریعت مردم را در ذلت نگه دارند... و به همین دلیل است که دستگاه خلافت
بغداد حضور مبلغان شیعی مذهب را در قلمرو سامانیان مخالف مصالح خود می بیند و
احساس خطر می کند و ناگهان ترکان آن سوی جیحون درد دینشان می گیرد و سرداران
میخواره شاهدبازی که در بخارا گرد آمده اند برای نجات مذهب سنت و جماعت از هجوم
رافضیان و بد مذهبان و بدعتگذاران دست به کودتا می زنند. آنها نصربن احمد را از
تخت شاهی فرو می کشند و با فریاد وا اسلاما به جان مردم بخارا و دیگر ولایات
خراسان می افتند... این موج ترور و وحشت در سال 328 از بخارا شروع شد و سرتاسر
خراسان را فرا گرفت و به خاطر داشته باشیم که طوس هم از اعاظم بلاد خراسان است و
فردوسی شیعه شیعه زاده مقارن همین سالهای هجوم ترکان و کشتار شیعیان ، قدم به عرصه
هستی نهاده است... در چونین دوران تاریک لبریز از تعصب و خفقانی که ترکانِ به قدرت
رسیده از یک سو شرافت ملی ایرانیان را پامال ستم کرده اند و از دیگر سو به جنگ با
هر جلوه تفکر و بحث و تعقلی پرداخته اند... وظیفه ملی و مذهبی ایرانی نژاده دهقان
زاده ای که دوستدار اهل بیت است و معتقد به توافق شرع و عقل و آزرده از تجاوز
تورانیان به قدرت رسیده و بیزار از تعصبات نژادی "چنین دیوخو اهرمن
چهرگان" چیست؟ در همچو استبداد سخت سیاهی به یاد ایران باستان افتادن و با
نظم شاهنامه نسل جوان ایرانی را با سوابقش آشنا کردن... و ایرانیان را متوجه
انحطاط نسل و آشفتگی اوضاع روزگارشان کردن ، جز مبارزه با سلطه ترکان و عربان هدفی
می تواند داشته باشد؟... شاهنامه فردوسی محصول دوران سیاه استبداد است و اختناق
تحمل ناپذیری که با دست عربان و ترکان در نیمه قرن چهارم بر سرزمین خراسان سایه
افکنده است. امثال فردوسی به جای آن که با مظاهر بدبختی ملتها به ستیزه برخیزند ،
با ملایمتی رندانه به آگاهی و بیداری توده ها می پردازند و می کوشند در حصار جهل و
غفلتی که جامعه را در بر گرفته است رخنه ای کنند و می دانند با هر خراشی که در این
حجاب نکبت خیز ایجاد کنند خشتی از پای بست کاخ ستم بیرون کشیده اند... فردوسی بعد
از سرودن شاهنامه به جرم دوستاری خاندان پیغامبر مورد غضب محمود غزنوی قرار گرفت و
از خان و مان آواره گشت. روزی که در اوج افسردگی و تنگدستی و شکسته حالی در روستای
طبران درگذشت و جنازه اش را عده – البته معدود- تشییع کنندگان از دروازه رزان
بیرون می بردند تا در گورستان عمومی به خاک سپارند ، واعظ سرشناش و فقیه گرامی
طبران به قول نظامی «تعصب کرد و گفت: من رها نکنم تا جنازه او در گورستان مسلمانان
برند که او رافضی (شیعه) بود...»
منم بنـــــده اهــــل
بيــــت نبـيّ ستاينـــــده
خـاك پـاي وصـــــيّ
حكيــم اين جهــان را چــو
دريا نهاد برانگيختـــــه مـوج
ازو تنـــــدبـاد
چو هفتـــاد كشتي بـرو
ساختــــــه همـــــه بادبـانــــها
بــرافراختـــه
يكي پهــن كشتـــي بسان
عــروس بياراستـــه همچــو
چشــم خـروس
محمّـــــد بدو انــدرون با
علـــــي همـان اهــــــل
بيــت نبيّ و ولـيّ
اگر چــشم داري به
ديــگرســــراي به نزد نبيّ و
علـي گيـــــر جـــاي
گرَت زين بدآيـــد گنـــاه
مـن است چنين است و اين دين و
راه من است
بريـن زادم و هم بر اين
بگــــــذرم چنـان دان كه
خـاك پــي حيـــدرم
دلـــت گــر به راه خطـــا
مايل اسـت تو را دشمــن اندر جهان خـود دلست
نبـاشد جــز از بي پـــدر
دشمنــش كه يـــزدان به آتـش
بسـوزد تنــش
هر آنكس كه در جانش بغض
عليست ازو زارتـر در جهـــان زار كيــست
نگــــر تا نــداري به بـازي
جهــان نه بـرگردي از نيــك
پي همرهـان
ازين دُر سخــــــن چند رانم
همـي همـانا كرانــــــــش
ندانـم همـي [شاهنامه فردوسی]
ماجرای ضحاک با
توصیف پادشاهی جمشید آغاز می شود که در دوره حکومتش ، کشور به پیشرفت و مردم به
رفاه قابل توجهی می رسند. اما غرور سلطنت كار جمشيد را به تكلف و تجمل مي كشاند و
عاقبت:
يكايك به تخت
مهي بنگريد به گيتي جز از
خويشتن را نديد
ز كشّي سر شاه
يزدان شناس ز يزدان بپيچيد و شد
ناسپاس
گرانمايگان را ز
لشگر بخواند چه مايه سخن پيشايشان
براند
چنين گفت با
سالخورده مهان كه جز خويشتن را
ندانم جهان
هنر در جهان از
من آمد پديد چو من نامور تخت
شاهي نديد
جهان را به خوبي
من آراستم چنان است گيتي كجا
خواستم
خور و خواب و آرامتان از من
است همان پوشش و كامتان از من است
بزرگي و ديهيم
شاهي مراست كه گويد كه جز من كسي
پادشاست؟
چو اين گفته شد فرّ
يزدان از او بگشت و جهان شد پر از
گفت و گو
هنر چون بپيوست با
كردگار شكست اندر آورد و برگشت
كار
چه گفت آن سخنگوي با
ترس و هوش كه خسرو شدي بندگي را بكوش
به يزدان هر آنكس كه
شد ناسپاس به دلش اندر آيد ز هر سو هراس
به جمشيد بر تيره گون
گشت روز همي كاست آن فرّ گيتي فروز
با فاصله
افتادن بین مردم و جمشید و دلگیر شدن بزرگان قوم از او ، مردم رو به ضحاک می کنند
که فردی تن پرور و گناهکار است که به وسوسه ابلیس پدرش مرداس شاه را کشته و بر جای
وی بر تخت نشسته است:
به خون پدر
گشت همداستان ز دانا شنيدستم
اين داستان
كه فرزند بد گر
شود نرّه شير به خون پدر هم
نباشد دلير
مگر در نهانش سخن
ديگرست پژوهنده را راز با مادر
است!
و امان از مادر
هوسباره اي كه با لغزش ضحاك آفرينِ خود ، ملت ايران را گرفتار بلايي بدان مهابت
كرد...
از آن پس بر آمد
از ایران خروش پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده
روز سپید گسستند پیوند با
جمّشید
برو تیره شد فرّه
ایزدی به کژّی
گرایید و نابخردی
یکایک بیامد از ایران سپاه سوی تازیان برگرفتند راه
شنیدند کانجا یکی
مهترست پر از هول، شاه
اژدها پیکرست
سواران ایران همه
شاه جوی نهادند یکسر به
ضحاک روی
رعایای قلمرو جمشید وصف مرداس خداترس مهربان را
شنیده اند و بدین گمان که فرزندش هم کسی چون پدر است، از هول حلیم عدالت در دیگ
جوشان قساوت سرنگون می شوند... کار ابلیس با ضحاک تمام شده و اژدهای خونخواری
برای سیه روزی ایران و ایرانیان پرورش داده است ، اما با ملت ایران کارها دارد.
لازمه طبیعت ابلیس فریب خلق است و بستن چشم حقایق بین و ربودن عقل عاقبت اندیش ملت
ها. بعید است موجود فتنه انگیزی که بدان مهارت و دقت جوان تازی را به دام خود
کشانده و با بوسه ارادتی ، دو مار سیاه بی آرام روی شانه هایش کاشته... مردم را به
حال خود گذارد تا با فکری دور از هیجان و تأملی کافی به انتخاب پیشوا پردازند. چه
معلوم که این فریب گر کهنه کار در شوراندن ایرانیان سهمی نداشته است و از آن
بالاتر در جلب توجه مردم به ضحاک تازی به عنوان رهبری نجات بخش و فرمانروایی
پاکدل.
به شاهی بر او آفرین
خواندند وِرا شاه ایران
زمین خواندند
ضحاک که به حکم
وعده ابلیس در انتظار همچو لحظه ای دقیقه شماری ها کرده است ، بی اندک اظهار شگفتی
و شوقی، دعوت سران سپاه را می پذیرد...
اما جلوس ضحاک بر تخت شاهنشاهی ایران شوم است و آثار نحوستش از نخستین لحظات
هویدا... تازی خونخوار نه ملت ایران را لایق حضور در مراسمی می داند و نه برای
فرهیختگان و بزرگان کشور ارج و بهایی قائل است تا در حضورشان خطبه ای بخواند و
اعلام برنامه ای کند و مشورت و تأییدی طلبد و حق دارد؛ که تکیه گاهش نه مردم
است و نه بیعت سران ملت. او سرچشمه را دریافته است؛ همه قدرتش منبعث از عنایت مرشد
کهنه کار صاحب تدبیری است که با یک اشاره چشم خرد خلایق را می بندد و همه را با
شور و شوقی تعجب انگیز هوادار جان نثار او می کند.
باری ضحاک بر
تخت شاهنشاهی ایران می نشیند و با جلوس منحوس او همه کارها وارونه می گردد:
نهان گشت کردار فرزانگان پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد ،
جادُوی ارجمند نهان راستی ، آشکارا
گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز به نیکی نبودی سخن جز به راز
ضحاك جنايتكار دو دختر جمشيد كه نماد ناموس ايرانيان هستند
را مورد تعرض قرار مي دهد:
دو پاكيزه از
خانه جمّشيد برون آوريدند
لرزان چو بيد
كه جمشيد را هر
دو خواهر بُدند سر بانوان را چو
افسر بُدند
ز پوشيده رويان
يكي شهرناز دگر پاكدامن به
نام ارنواز
به ايوان ضحاك
بردندشان بدان
اژدهاوش سپردندشان
ضحاک با سحر و جادوی بزرگ ، مردم را مطیع خود ساخته و به
خدمت می گیرد:
جهاندار ضحاک
با تاج و گاه میان بسته فرمان
او را سپاه
چو خواهد ز هر
کشوری صد هزار کمر بسته او را کند
کارزار
ضحاک با تصرف گنج و سپاه جمشیدی ، کمر به کین ایرانیان بسته
است. مغز جوانان را از کاسه سرشان بیرون کشیده و ریشه تعقل و تفکر را خشکانده است.
با کشتار آزادگان ، قلمرو پر جنب و جوش جمشیدی را به قبرستان سرد و خاموشی مبدل
کرده است. با کشتن گاو برمایه و خشکاندن مرغزار و در هم کوفتن خانه ها به جنگ سنت
و فرهنگ ایران رفته است... هر صبحگاه
دژخیمان گوش به فرمانش جوانان معصوم را از آغوش خانواده بیرون می کشند و در
برابر چشمان حیرت زده پدران و مادران سر می برند تا مغزشان را خوراک ماران ملوکانه
کنند. علاوه بر این ، بدترین اراذل را بر جان و مال خلایق مسلط کرده است و با
پراکندن کام دیوانگان و در هم کوفتن روح صراحت و شجاعت و درستی ، ملتی را در
لجنزار دروغ و فریب و فساد فرو برده و هر جا نشانی از آزادگی و مناعت احساس کرده ،
دیوزادگان تبهکارش را به سرکوبی و کشتار فرستاده است و مردم در مقابل این همه
بیداد جنون آمیز ، نه فریاد اعتراض که ناله شکایتی بر نداشته اند و به روایت فرانک
همه لشگریانی که از همین آب و خاکند و از همین مردم ستم رسیده ، هنوز کمربسته
فرمان اویند و با یک اشارتش از هر گوشه مملکت هزارها فدایی جانباز به حمایتش بر می
خیزند. چونین حالتی
جز افسون شدن خلایق نامی دارد؟ و صفتی جز جادوگر برازنده نام بلند آوازه ضحاک است؟
جز با افسون جادوگرانه می توان ملتی را به خاک و خون کشید و همچنان محبوب قربانیان
خود بود؟... در این انبوه مسحوران و افسون شدگان ، کسانی که متوجه جنایات ضحاکند و
وخامت حکومت نکبت بارش ، بسیار اندکند. و
سرانجام پس از گذشت مدت طولانی حکومت ظلم و خونریزی و چپاول ضحاک جادوپرست ، کاوه
آهنگر و فریدون قیام کرده و سرانجام ایرانیان از شر ضحاک نجات می یابند. اسطوره
كاوه و ضحاك بر اساس اخبار غيبي از ايران آخرالزمان تصويرشده و حقيقت آن در دوره
معاصر در حال تحقق است. فردوسي در ابياتي ديگر نيز بر اساس اين اخبار ، حكومت دجال
بر ايران را به تصوير مي كشد:
چو روز اندر
آيد ، بروز دراز شود ناسزا ،
شاهِ گردن فراز
نه تخت و نه
تاج و نه زرينه كفش نه گوهر، نه
افسر، نه بر سر درفش
كشاورز، جنگي[1]
شود بي هنر نژاد و هنر كمتر آيد
به بر
شود بنده بي
هنر شهريار نژاد و بزرگي
نيايد به كار
ز دهقان و ترکان
و از تازیان نژادی پدید آید
اندر میان
نه دهقان ، نه
ترک و نه تازی بود سخن ها به
کردار بازی بود
زیانِ کسان
از پیِ سود خویش بجویند و دین
اندر آرند پیش
بريزند خون از
پي خواسته شود روزگار بد
آراسته